روزبیمارستان
ساعت 6بیدارشدم وقراربودساعت8بیمارستان باشم که بازم طبق معمول باحوصله زیادبابایی ساعت 8رسیدیم عمومنصوروزن عموشیرین هم اونجابودن به من گفت نگران نیستی گفتم نه چون قراربیهوش بشم نمی ترسم .رفتم طبقه بالاوآماده شدم .وقتی به اتاق عمل رفتم متخصص بیهوشی پرسیددیشب وامروزصبح جوجه کباب ، تخم مرغ، شیروعسل خوردی وکلی خودت راتقویت کردی گفتم نه هیچی نخورم وگفت من بایدبدونم تامشکلی پیش نیادوبعداسمهایی که قراربودبرای توبذاریم پرسیدوماسک بیهوشی راروی دهانم گذاشتندوگفتم سوختم سوختم ودیگه هیچی نفهمیدم.
نویسنده :
مامان ندا
14:47